کمی زندگی


اینکه آدم احساساتش را بیان کند، فکر نمیکنم لزوما بد باشد. برای من که همیشه مینویسم، همه احساستم در نوشته هایم موج میزند، ولی گاهی احساستم فوران میکند، نوشتن برایم مثل آب روی آتش است. حرف دلم را میزنم. نگران نیستم دیگران چه فکری درباره ام میکنند. من بارها تصمیم گرفته ام کار را از زندگی شخصی ام جدا کنم ولی هر بار بیشتر نتوانتسته ام.انگار که کار همه وجودم شده است و تا الان دلیلی برای تفکیک کار از زندگی ام نداشته ام. حس میکنم شاید جرقه ای لازم دارم تا کمی هم وارد دنیای غیر کاری شوم. نمیدانم چقدر بلد هستم زندگی کنم. نمیدانم چقدر میتوانم بدون کت و شلوار و لباس رسمی ام زندگی کنم.ولی یک چیز را میدانم، با همه وجودم میخواهم آنچه تجربه نکرده ام را تجربه کنم. میخواهم کمی هم زندگی کنم. میخواهم کافه بروم ولی نه برای قرار کاری. میخواهم سوار ماشین شوم و در انتهای اتوبان همت شیشه ها پایین بکشم و داد بزنم. میخواهم همیشه کارم در اولویت باشد ولی گاهی هم برای خودم جایگاه امنی داشته باشم که آنطور که میخواهم بدون هیچ دغدغه ای فریاد بزنم و بگویم من هسنم.نمیخواهم تا همیشه یک آدم تک بعدی باشم. کمی زندگی کردن فکر میکنم لازمه زندگی ام باشد. این باز شاید توانستم. حداقل باز هم سعی را میکنم.

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *