یار که باشد


یار که نباشد، همه چیز مزه اش گس میشود. همه چیز تلختر میشود. طلوع و غروب آفتاب وقت عزا میشود. یادت میروی که بودی، که هستی. توی خانه ات احساس غربت میکنی. دلت بهانه گیر میشود. گاهی دلیل رفتار های غیرعادی ات را نمیدانی، تلفن کسی را جواب نمیدهی. به همه چیز گیر میدهی. همه چیز برایت بی معنی و مفهوم میشود. با خودت خلوت میکنی میبینی دلیل همه اش فقط همان یک یار است.

بغلت آماده به آغوش کشیدنش است ولی نیست که نیست که نیست.

دلت که تنگ میشود، از دنیا به تنگ می آیی، میخواهی اصلا نباشی، اصلا چرا از اول بوده ای؟ کاش هیچ وقت نبودی. بی روی یار همه چیز زهر‌هلاهل است. چه شب باشد چه روز، باران ببارد یا نسیم بهار بوزد. هیچ کدامش بی روی یار نعمت نیست.

دلت که تنگ میشود، دوست داری سر به بیایان بگذاری، دوست داری بروی و فقط خودت باشی و خودت.دوست داری سرتا پا سیاه بپوشی و به حال خودت زار بزنی.

این یار است که این‌چنین ضعیفت کرده است، این همان یاری است که وقتی باشد دنیا را حریفی، حس زندگی میکنی، خشکی زمستان بوی بهار میدهد. آتش تابستان نوازشگر روحت میشود و تو از خود بی خود میشوی، آنقدر در این حال از خود بیخود شدن میمانی و میرقصی که جان ها از تو جام بگیرند و جان بگیرند، همه چیز مزه شهد میدهد.

و یار که باشد، زندگی، زندگی میشود. یار باشد بگذار فرسنگ ها دور باشد، یار که باشد بگذار که حتی نتوانی در آغوشش بگیری. یار که باشد، همه چیز بوی بهار میدهد.فقط همین.

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *