وقتی یک نقاشی را میبینی که دود از کله و گوش های کسی بلند میشود میفهمی که نقاش خواسته به تو نشان دهد که این فرد عصبانی است. فکر میکنم آدم وقتی عصبانی است واقعا دود از کله اش بلند میشود. وقتی خشمگینی و مجبوری سکوت کنی که بجز اینکه دود از کله ات بلند میشود، صورتت هم سرخ میشود، بدنت هم گر میگیرد ولی باید ساکت باشی.و بدتر از این سکوت اجباری این است که گاهی مجبوری لبخند هم بزنی. بدتر اینکه وانمود کنی که ناراحت هم نشدی.وجودت را که خشم میگیرد باید کاری کنی. یا چیزی را بشکنی، یا دیواری را خراب کنی یا حداقل یک سکته ای کنی. در برخی از مدل های عصبانیت که هیچ ابزاری برای کنترلش نیست.فقط باید سکته کنی که بدنت دوباره راه اندازی مجدد شود. نمیدانم همه تجربه اش کرده اند یا نه. ولی خشمی که اینگونه فرو خورده میشود، ته دلت همیشه شعله ور است. رویش را هرچقدر هم خاکستر بپوشاند باز همیشه هست. البته خیلی طول میکشد که به خوردن خشمت عادت کنی ولی آخر یاد میگیری که بجای خالی کردن خشمت همه اش را هی قورت دهی. و بعدش هم لبخند بزنی. این هم یک قسمتی از زندگی هست دیگر. این روزها که حساب روزها هم از دستم در رفته است، نه میدانم امروز چند شنبه هست، نه میدانم چندم است و نه میدانم امروز چندمین جلسه ای است که دارم شرکت میکنم. کلافه تر و خسته از همیشه . ولی هنوز هستم. نوشتم که یادم باشد
بدون دیدگاه