در بگشای


چه شب تابستانی گرمی هست، من یک دمپایی پوشیده ام و یک لباس نازک تا به خیال خودم گرما اذیتم نکن.
به تو میگویم این چه لباسی هست تو پوشیده ای،آخر‌چه کسی وسط تابستان کت ضخیم و چکمه چرمی میپوشد. تو‌ فقط میخندی، من نمیدانم کجای حرفم خنده دار است.
چه بیراهه ای هست، چقدر تاریک و خوف ناک است، ولی انگار تو قبلا هم اینجا بوده ای، محکم قدم برمیداری. فقط من انگار نمیدانم این ناکجا آباد کجاست.
چقدر هوا سرد شده ناسلامتی تابستان هست ها، لبخند میزنی و میگویی دانه های برف رو روی صورتت حس نمیکنی، شوکه میشوم، دارد برف میبارد، دستانم را به جلو‌ بدنم میبرم، راستی راستی دارد برف میبارد، هرچه میگذرد هم‌شدید تر میشود.
همه جا سفید شده، برف هی بیشتر و‌بیشتر‌همه‌جا را میپوشاند، من با دمپایی‌ دارم راه میروم، پاهایم جان ندارد، دارم یخ میزنم، انگار تو‌ هم داری نگرانم میشوی، پیشنهاد میدهی کتت رو بپوشم ، ولی نه کتت اندازه من میشود و نه اینکه میخاهم تو هم سردت شود، پیشنهادت را قبول نمیکنم. آن طرف ، چند کیلومتری آنطرف تر کور سوی نوری به نظر میرسد، برف هم به بوران تبدیل شده است، پاهایم جان ندارند، دستم را گرفته ای و میکشی که کمکم کنی. نور انگاری از یک کلبه است. تند و‌تند به سمتش میرویم ،مگر چقدر زمان گذشته که تا زانو توی برفم، یخ زدم. تو هم حسابی سردت شده ولی باز وضعت از من بهتر هست.
دقیقا وقتی دیگر‌جانی برایم نمانده به کلبه میرسیم، تند و‌تند محکم در‌میزنی، یاد شعر زمستان اخوان ثالث می افتم:
زیر لب زمزمه میکنم
”هوا بس ناجوانمردانه سرد است …
آي دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوي ،
در بگشاي”
پیرمردی خمیده که مشخص است از صدای در کوفتن های ما بیدار شده در را باز میکند، بدون اینکه حرفی بزنیم به داخل کلبه میخزیم.
وای چه بخاری هیزمی سوزانی، پاهایم کرخت شده، لباسهایم خیس شده، خودم را به جلوی بخاری میکشانم، تو هم می آیی و کنارم مینشینی، سرتا پایت خیس شده است. به تو رو‌ میکنم‌ و میگویم اگر جهنم همین آتش سوزان است من بهشت را نمیخواهم. دوتایمان میخندیم.
پیرمرد با دو استکان کمرباریک لبریز از چای می آید و کنارمان مینشیند.لب سوز و لب دوز…
انگار توی تمام خواب‌هایم اگر تو‌ باشی، برف، کلبه ‌و کورسوی نوری هم‌همیشه هست.
“منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ،
دستها پنهان نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگين درختان اسكلتهاي بلور آجين زمين دلمرده ،
سقف آسمان كوتاه غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است“

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *