مشت


باز هم این سر پر از خالی شد، باز هم این تن هوای آغوش کرد. باز هم این دل نعره زد. باز هم این وجود هوای یار کرد. آی دل… توبه ات داده بودم. باز هم هوایت هوای یاغی گری شده ، باز هم عنانت را از کف داده ای و سرت سوداها به سر دارد.

آی دل… سرم فدایت سوداهایت. باز هم با آه و ناله تمنای وجود میکنی. دل… دل… آی دل…. تو خاموش شدن را یاد نگرفته ای . تو وقتی سودا به سرت می آید، فقط خودت را میبینی.من..آی خودم! هربار خیال برم میدارد که افسار به دست سرم است، چنان مغضوبانه بر سرم میکوبی که باز هم تسلیمت شوم.

دل! من را با تو سر صلحی نیست. تا یادم می آید، تو برای خودت تاخته ای و من سرکش آخرش هم رام خودت شده ام. نمیدانم به کجا میبری ام ولی باز هم مثل همیشه بعد از یک جدل بین تو و سرم، رام حرفت شده ام.

ببر، هرکجا که دوست داری ببر، این وجود وامدار خودت است. راستش اصلا اگر تو نبودی منی هم نبود. مشتم برای هر که بسته باشد برای تو باز بوده. تو آغاز و پایان همه تغییرات من هستی. حالا هم هرچه صلاح میدانی. مشتت را گره نکن! من رام توام.

می‌گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تننم

حاصل تو ز من دل برنکنی

دل نیست مرا من خود چه کنم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *