و بهار


تا بوده همین بوده، این موقع سال که میشود، نفسهای زمستان به شماره می افتد و بهار مغرورانه و پاورچین از بالکن وارد خانه میشود. از ازل نه هیچ زمستانی دوام داشته و نه هیچ بهاری. پشت سر هم می آیند و میروند. این رفت و آمد ها باعث میشود یادم بماند که هیچ چیز دائمی نیست. نه سختی میماند و نه خوشی. در دنیایی زندگی میکنیم که سختی هایش بیشتر از خوشی هایش است، زهرهایش از نوش هایش بیشتر است. زخمهایش از مرهم هایش بیشتر است. حتی بهارهایش هم از زمستان هایش کوتاه تر است.

زندگی بر وفق مراد نیست، زندگی هیچ وقت بر وفق مراد نبوده، همیشه جانت به لبت میرسد تا کامی شیرین کنی و از آنسو بیچارگی ها نطلبیده از در و دیوار میبارند. راستی راستی زندگی با خودش چه فکر میکند که بلا را از هیچ کس دریغ نمیدارد. زندگی به گمانم مانند اژدهایی روی دوش ضحاک است، تشنه خون است. هر چه را بتواند میبلعد. نابود میکند. تا خوشی سراغت می آید، موج ناخوشی زودتر از خوشی یقه ات را میگیرد.

زندگی انگار طلبکار مردم است. هرچه میدهد را هم میگیرد، همان بهتر که نه به خوش اش دل ببندی و نه اجازه بدهی ناخوشی اش کامت را تلخ کند. وقتی ماهیتش را درک کنی، بیحس میشوی، نه چیزی خوشحالت میکند و نه چیزی میتواند به راحتی خم به ابرویت بیاورد. هرچه بیشتر بیحس شوی، چهره ات هم آرامتر میشود، عصبانی نمیشوی. خوشحال نمیشوی. میدانی هر چه در حال روی دادن است گذرا هست. دل به هیچ چیز زندگی نمیبندی و رها میشوی. هرچه پیش آمد با آن روبرو میشوی، بدون نگرانی، بدون خوشحالی، بدون ترس. چون میدانی هیچ چیز همیشه نمیماند. نه بهار و نه زمستان.

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *