ناگهان ورود میکند و تلاش میکند هزار تکه قلبت را مانند تکه های یک پازل پیچیده کنار هم بگذارد. حالا حتی اگر نمیخواهی همراهی کنی یا در چیدن تکه تکه ها کنار هم، کمکش کنی، حداقل کناری بنشین و بگذار کارش را بکند. تو حس میکنی مانند نادانی نمیدانی چه کنی، باور کرده ای هر کاری کنی هم خرابکاری میکنی.
گوش کن! آرام در گوشه ای لانه کن و منتظر باشد. شاید این آخرین شانس تو باشد.
اینکه گاهی از همه آدمها میبری، قابل درک است. ولی اینکه اگر بین همه آنها یکی میخواهد دستت را بگیرد و تو اجازه نمیدهی شاید حماقتت باشد . شاید هم میترسی که همه آدمها مثل هم باشند. درست است ها، ولی شاید، شاید، شاید این بار اقبال به تو رو کرده باشد. راستش حق داری باز هم ته دلت به همه چیز شک داشته باشی. ولی اگر این بار نوبت تو باشد چه؟ بهتر نیست گاردت را کمی پایین تر بیاوری. به فرصت ها اجازه زندگی بدهی و امیدوار باشی که شاید بشود؟
زندگی ، این رنج دائم، آنقدر تو را در بازیهای خودش غرق میکند که نمیگذارد سرت را بالا بیاوری و نفسی بگیری. مدام غرقه بودنت را به تو تحمیل میکند و تو میترسی. به جایی میرساندت که دیگر حتی تلاش هم نمیکنی سرت را بالا بیاوری. آنقدر آزارت میدهد که غرقه بودن را به نفس کشیدن هم ترجیح بدهی، آن هم برای اینکه میترسی وضعیت را از این که هست هم بدتر کنی. حس میکنی تو بدی و بقیه خوب هستند. تو میترسی که دوباره تکرار کنی، من ترست را میفهمم ولی همین یک بار، همین یک بار فرصتت را از دست نده.
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست
بدون دیدگاه