جنگ


من متولد آخرهای جنگ هستم. زمانی که جنگ تمام شد حدود سه چهار سالم بوده است. خانه مان زیرزمین نداشت. تقریبا بیشتر خانه های محلمان زیر زمین نداشت. چیزی که از آن موقع یادم مانده این است، همیشه یک جعبه از میخی به دیوار آویزان بود و وقتی که صدای خاصی از آن شنیده میشد، همه فرار میکردند و در کوچه میماندند تا وضعیت عادی شود.

رادیو آن موقع ارج و قرب خاصی داشت. خیلی از خاطراتی که از آن موقع داشتم مانند تیکه های پازلی بودند که گاهی حتی ارتباطشان را با هم متوجه نمیشدم. مثلا یادم است که گاهی اوقات یک خانم مسن برایم شعر میخواند و بعد هم چیزی را روی سرم میکشید که بخوابم. یادم است پر از نقش و نگار بود.بعد ها که بزرگتر شدم و مادرم برایم تعریف میکرد، تازه میتوانستم این قطعات را کنار هم بگذارم و خاطراتم را بهتر به یاد بیاورم. آن خانم مسن صاحب خانه مان بود و ما در اتاقی در خانه ایشان زندگی میکردیم. و چون بیشتر روزها مهمان از ایلمان داشتیم، مادرم باید به میهمانها رسیدگی میکرد و آن خانم مرا به اتاق خودش میبرد و برایم قصه میگفت و بعد هم چادر پر از رنگ نقشش را بر روی صورتم میکشید تا خوابم ببرد.

آن سالها صدام هم شیراز را موشک باران شدیدی میکرد، خانم مسن ناشنوا بود و با دخترش زندگی میکرد، دخترش هم توانایی صحبت کردن نداشت، و هر وقت که از رادیوی آویزان به دیوار صدای آژیر حمله هوایی شنیده میشد، دختر دست مادر را میگرفت و اگر من هم آن موقع در اتاق آنها بودم، خانم مسن مرا هم بغل میکرد به کوچه فرار میکردند تا وضعیت عادی شود. از فضای کوچه چیزی که یادم است شلوغی و همهمه زیاد آدمهاست، آدمهایی که نگاهشان به آسمان بود و با هم حرف میزدند. خدا لعنت کند رژیم بعث را.

حالا که در هفته دفاع مقدس هستیم، این ها را نوشتم تا از فداکاریها و مردانگی آنهایی تشکر کنم که رفتند به امید اینکه ما بهتر زندگی کنیم. به امید اینکه بتوانیم کشورمان را آبادتر کنیم.روی آنها سفید است، از جانشان گذشتند برای کشورشان و مردمشان، خوش به سعادتشان. خدا کند که ما روسیاه نشویم. باشد که خدا در این راه یاری مان کند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *